مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

قوه ی تخیل...

یا ماشاالله.... همیشه اولین بارها خوب در خاطر می مانند.... داشتم قصه می بافتم برایت...جفت پا پریدی میان بافته هایم و گفتی :_مامان اون تیه اونجا وایساده؟ راستش هیجان زده شدم! بالاخره تخیل هم آمد... منتظرش بودم... قبل تر هم آمده بوده اما من منتظر این قسمت اش بودم... بلند شدیم...چراغ را روشن کردیم...نشانت دادم...آن آقای چاقی که توی تارکی گوشه ی اتاق ایستاده بود...تبدیل شد به مینی واشی که رویش سبد لباس بود... تو با یک اوهوم سری تکان دادی و من ادامه ی  قصه ی من درآوردی ام را برایت گفتم و خوابیدی... امـــا نگاهت تا آخرین لحظه روی همان آقای چاقِ بی ریخت زوم شده بود....نمی دانم به قصه هایم فکر می کردی یا توی دنیای خیال...
30 شهريور 1392

فلسفه نبافید!

یا حق... مگر چقدر دل داری پسر که قرار است تنگ هم شود؟؟ مبین این اشک های از سرِ دلتنگی ات ، آتشم می زند ! چقدر دلیل بیاورم... و تو با دستبندِ جا مانده ی خاله ندا اشک بریزی و بگویی : می خوام دسبند خاله ندا رو بدم بهش... حتی تلفن هم دلتنگی ات را کم نمی کند... دلیل می اوری : با تلفن نمیشه دسبندشو بدم! می خوام برم پیشش!!! دل تنگی سخت است جان مــــــادر می دانم... چقدر حواست را پرت کنم... وقتی دستت با چاقو برید و خوب بهانه ای پیدا کردی...گریه های دلتنگی ات را قاطی درد و سوزش دستت کردی و گفتی: مامانی زهرا دستم بریده بیا بوسش تون! چقدر برایت از مسافت و دوری بگویم... وقتی دلت تنگِ خاله ی مهربانت می شود...بی هوا می گویی : ماما...
23 شهريور 1392

و همین چیزهای بی پایان ....

سبحـــــــــــــــان المبین دنبال وجهی می گردم که تمثیل تو باشد دنبال وجهی می گردم که تمثیل تو باشد زلالی چشم هات بی پایانی آسمان مهربانی دست هات نوازش گندمزار و همین چیزهای بی پایان.... ٢٨ ماه هوای بودنت را نفس کشیدن....مبارکم باشد... مبین ام ...نفسم مرسی که هستی و هستی را رنگ آمیزی می کنی.... خدای جان ...می خواهم باشم و ٢٨ سالگی اش را ببینم...باشه؟!   +رنگی ها از عباس معروفی ...
21 شهريور 1392

رادیو...

 هوالمبین این روزها..فضای خاص و اختصاصی ماشین ما خاص تر شده..مـــــــــا رادیو گوش میدهیم...آهنگ خاموش! رادیو موجِ مبین! ما این روزها رادیو همراه داریم....و همیشه روشن است..مگر رادیو ی کوچکمان خواب باشد و ما بتوانیم فایلِ آهنگ های قدیمیِ دوست داشتنی مان را زیر و رو کنیم....یا کمی گفتگوی شیرین و دلچسبِ دونفره ی ماشینی داشته باشیم. بیدار که هستی من و پدر ، درست مثلِ شنیدنِ یک ملودی دلنشین ، جانِ دل به نقل و نبات دهانت می دهیم....و گفتگوهایمان سه نفره می شود ، تو میپرسی و ما جواب میدهیم.....تو شیرین زبانی میکنی و ما دلمان ضعف میکند و ماشاالله روانه ات میکنیم... می پرسی..از زمین و زمان ...عقب جلو پایین بالا.....
19 شهريور 1392

اردیبهشت هست، هوای بهشت هست

 هوالمحبوب... اینجا بوی بهشت می آید؟ دلیل اش وجود فرشته هایی از جنس بهشت....از خانه ی اردیبهشت نود است...     پارسال را یادت می آید جانکم... با شیرخواره هایمان جمع شدیم...منزل پُر سُرورِ سَرورِ عزیزمان.. همـــــــــه شیر  می دادیم مادرانه شیر می دادیم...مهم نیست شیره ی جان بود یا شیرِ عشق!  خوش گذشت..به جانمان چسبید...میزبانمان بی نظیر بود.. که باز امسال..تکرارش کردیم... جمع مان جمع شد...دنبال بهانه بودیم...بهانه امد..شبنم...همان که رانیای زیبایش را با عشق به وطن بزرگ کرده....شبنمی که چند صباحی مهمانِ خاک وطن اش است... بزم سُرور را در خانه ی  سَرور عزیز و فراز متین اش برپا کردیم...مهمانِ لبخند و سخاوتمندی ش...
17 شهريور 1392

غلط گیر...

هوالمبین.. اولین بار... _مامان _هوم؟ _مامان _هوم؟ همراه با تکان دادن سرم...( مشغول انجام کاری هستم ) _مامان نَدووو هوم ! بِدووو بله ! می خندم...چیزی شبیه قهقهه!!! _ ببخشید عزیزم...بله؟ _آفرین دختر خوب...بِدو بله همیشه... یک بار دیگر... _مامان هدا _هوم؟ _باز دوفتی هوم...نَدووو هوم بِدو بله! _ وای ببخشید عزیزم...بله! کوچولوی ریزه میزه...جامون با هم عوض شده؟! این دیالوگ این روزها بین ما تکرار میشه..حتی وقتی چیزی بین خواب و بیداری هستم و وسط قصه گفتن خوابم می بره...صدام می زنی.. _مامان _هوووم _ندوو هوم بِدو بله مامان جون... یعنی نصف شب هم تو حواست جمعِ! ممنون که داری منو بـــــــــــزرگ می کنی.....
16 شهريور 1392

قلب من...

یاحق این روزها مدام می پرسی مامان دوسم داری؟ بوسم تُن...مُحتم بوسم تون...یِتی دیده! بغلت میکنم...هنوز کوچکی و می شود توی آغوشم جایت دهم...روی پاهایم می نشانمت...روبروی خودم...خوب تماشایت می کنم...سیر نمی شوم...نمی دانم چه لذتی دارد نگاه کردن به این تکه ای از خودم! می گویمت:_ ببین مامان ، این قلب منه...دستت را میگیرم...می گذارم روی سینه ام..._این قلب به عشقِ تو می تپه! می بوسمت و می بوسمت و می بوسمت... راضی می شوی...این را چشمهایت می گویند! راستی...حالا می فهمم رازِ چشم فرزند و دل مادر را... نوبت من است..تا خودم را کمی لوس کنم. _مبین جونم..منو دوس داری؟ دستانت را دور گردنم حلقه می کنی..درست مثل همیشه هایی که بی هوا مهربانی...
14 شهريور 1392

منو نبین!

یا رحمن ... مشغول روزمرگی ها هستم...مثل همیشه...مثل هر روز....یا خم می شوم و چیزی برمی دارم..یا برنامه ی نهار و شام و ...یا پی خودم! تو هم مشغولی....بازی می کنی... گوشه ی حواسم را مثل همیشه همان حوالی تو می گذارم... کافی است ، از کنارت رد شوم...یا مسیرم به سمتِ تو باشد...یا نگاهم روی تو متمرکز شود... تا بگویی :_مامان تو منو نبین! _مامان هدا منو نبینی ها !!! برایم جالب بود...این حرف...کم کم متوجه شدم دلیل اش چیست! پسرک دوسال و سه ماهه ی شیرین زبان ام کاری ممنوع ، انجام داده... پودر کردن رژگونه! لِه کردن رژ لب ! خالی کردنِ شامپو ! قیچی دست گرفتن ... گاهی جیش از دستش در رفتن ! باز حبوبات و داستان تکراریشان ! با بستنی آب ش...
13 شهريور 1392

قاف...

یا رحیم... قاف هم آمد... یک هفته ای می شود... دود دود دوووو دا.... دوری ... چادو ... دیچی ... فعط ... دورباعه ... دار دار ...دوربونت ...بدل ...و... تبدیل شدند به... قدقدقداااا...قوری...چاقو...قچی... فخط ، فقط ...قورباخه...قار قار.. ...قربونت... بغل ، بخل ...و... خلاصه قاف عزیز هم مهمان این زبان نقلی ات شد... گاهی سخت ات می شود...ترجیح می دهی بجای ** ق ** ..**خ** یا **دال** بگذاری مثل دصّه که با تلاش فراوان می گویی.. دقصّه !!!! قربون پسر فنقلی مامان که قند تو دلم اب می کنه با ق گفتن هاش... این دو سال و شیرینی ات را عاشقم! برقرار باشی...آمین. ...
10 شهريور 1392

سید الکریم

هوالمبین یا سید الکریم ٤ سال بود ندیده بودمتان...سر روی شانه های پدرانه تان نگذاشته بودم...دلم برایتان پَر می زد...منتظر بودم دعوتم کنید... دلم می خواست این بار با مبین ام شرف یاب شوم... با پسرم ، دردانه ای که حرفش را برایتان می زدم...کودکی که جزو آرزوهایی بود که برایتان می گفتم...یادتان می آید؟؟! چه مهربان طلبیدید... دیدید شوق و ذوقم را...دیدید چه کودکانه انتظار صبح را کشیدم... صدای قلبم را می شنیدید...وقتی با مبین باز در همان صحن باصفا و ساده تان قدم گذاشتم.. چقدر به جان دلم چسبید...ببخشید اگر پرحرفی کردم...ناگفتنی های این ٤ سال سنگینی می کرد... سبک شدم... دیدید مبین ام را....دیدید چه معصوم است..همان است که می خواستم....
7 شهريور 1392